Wat Phra That Lampang Luang: کلاس تنهایی….
لامپانگ نه تنها یکی از بزرگترین شهرهای شمال تایلند است، بلکه تقریباً به اندازه چیانگ مای دارای جاذبه های فرهنگی و تاریخی است. مهم ترین میراث بدون شک Wat Phra That Lampang Luang است. این مجموعه معبد تقریباً به اندازه شهر لامپانگ در زمان قدمت دارد.
"هر که برای یک ساتنگ به دنیا بیاید هرگز بات نمی شود."
سه دوست با هم سفر کردند و تجارت کردند. اما اوضاع دیگر خوب پیش نمی رفت، آنها تمام پول خود را از دست دادند و پولی برای سفر به خانه نداشتند. آنها درخواست کردند که در معبد زندگی کنند و سه سال در آنجا ماندند. باید غذا بخورد و اگر کاری برای انجام دادن بود، البته این کار را می کردند. اما بعد از سه سال می خواستند به خانه برگردند، اما پول سفر نداشتند. بله حالا چی؟
یکی از راهبان یک اسب خرید، یک مادیان. و روزی آن حیوان را دوخت. تازهکار که قبلاً در موردش صحبت کردیم، این را دید... و این یک بچه حیلهگر بود! چون شب فرا رسید، به راهب گفت: ای بزرگوار، من برای اسب علف خواهم آورد. 'ببخشید؟ نه تو نه. حتما داری قاطی میکنی بهتر است خودم این کار را انجام دهم. علف برید، به اسب غذا داد، پشت آن ایستاد و دوباره آن را دوخت.
تازه کار از داستان قبلی یک خواهر زیبا داشت. دو راهب از معبد به او علاقه داشتند و تازه کار این را می دانست. او یک تازه کار شیطون بود و می خواست با آن راهبان شوخی کند. هر بار که به خانه می رفت مقداری را به معبد می برد و می گفت که خواهرش آن را به او داده است. به یکی گفت: «خواهرم این سیگارها را برای تو داد. و به دیگری "این کیک های برنجی از خواهر من است، برای شما."
چه اتفاقی افتاد؟ یک راهب عاشق I Uj شد. و هر زمان که او غذا به معبد می آورد، به یاران معبد و تازه کارها می گفت که غذای او را کنار بگذارند. او فقط غذایی را که او پیشنهاد می کرد خورد.
به آن پوپبروک می گفتند. این اتفاق افتاد…..
این در مورد دو برادر است. پدرشان در بستر مرگ چیزی به آنها داد. او به هر پسر 1.000 بات داد و گفت: از مرگ من، هر غذایی که می خوری باید غذای خوبی باشد. سپس آخرین نفس خود را کشید.
این مربوط به دو همسایه است. یکی مذهبی نبود، دیگری آدم صادقی بود و هم بود. آنها دوست بودند. مرد مذهبی، محرابی را در کنار دیوار ایوان خود قرار داد که مجسمه بودا در آن بود. هر روز صبح برنج تقدیم می کرد و به بودا احترام می گذاشت و عصر بعد از شام دوباره این کار را انجام می داد.
این داستان در مورد زاهدی است که به جهنا (*) رسیده بود. این گوشه نشین بیست هزار سال در جنگل مراقبه می کرد و به جهنا رسیده بود. یعنی وقتی گرسنه بود و به غذا فکر می کرد، احساس سیری می کرد. اگر می خواست جایی برود، فقط باید به آن فکر می کرد و... هوپا!... او قبلاً آنجا بود. بیست هزار سال آنجا نشستم و مراقبه کردم. چمن قبلاً از گوشهایش بالاتر بود اما او فقط در جای خود ماند.
این داستان از افسانه کارن است. این در مورد یک مرد تایلندی و یک مرد کارن است که دوستان خوبی بودند. این داستان نیز در مورد رابطه جنسی است. مردم تایلند، می دانید، آنها همیشه برنامه ای آماده دارند. افراد مدبر!
در این داستان دوباره شخصی که می خواهد با خواهر شوهر جوانش رابطه جنسی برقرار کند، درست مثل داستان شماره 2. اما این بار آقا از روش دیگری استفاده می کند. ما او را برادر شوهر می نامیم زیرا نامی مشخص نیست.
داستان دیگری در مورد پدربزرگ تان، اکنون با پدربزرگ دانگ، همسایه اش. پدربزرگ دانگ اردک پرورش داد و چهار تا پانصد اردک داشت. اردک ها را در مزرعه اش که کنار مزرعه بابابزرگ تن بود نگه می داشت.
آیا شما غنی می نوشید؟ مردم می گویند مشروب برای شما مضر است، اما آنقدرها هم بد نیست! یک نوشیدنی می تواند به زندگی شما کمک کند. این می تواند شما را ثروتمند کند، می دانید!
درباره الکل در بهشت و یک طاس در جهنم (از: داستان های تحریک کننده از شمال تایلند؛ شماره 7)
پدربزرگ کائو در تمام طول روز مشروب می خورد. از بیدار شدن تا خوابیدن. او روزی سه قمقمه مشروب مینوشید. سه! با هم بیش از نیم لیتر. و هرگز به معبد نرفت. در واقع او حتی نمی دانست معبد کجاست! هدایایی برای معبد و تامبوئن، هرگز در مورد آن نشنیده ام. به محض اینکه صبح از خواب بیدار شد، یک بطری نوشید. یکی بعد از ناهار و یکی بعد از ظهر. و آن هر روز
مرد فقیر شالیزار بسیار کوچکی داشت و به سختی می توانست غذای خود را تامین کند. خدای ایندرا به او رحم کرد و زنی زیبا را در عاج فیل پنهان کرد و در مزرعه خود انداخت. او آن عاج را پیدا کرد و به کابین خود برد. او نمی دانست زنی در آن پنهان شده است.
این داستان مردی است که با گاومیش خود رابطه جنسی داشت. او به طور موقت در یک سوله در مزرعه برنج زندگی می کرد و به محض اینکه فرصت را دید، گاومیش آبی را گرفت! همسرش که غذای او را آنجا آورده بود، بارها و بارها او را دیده بود که این کار را می کند. او اصلا احمق نبود، اما چه کاری میتوانست انجام دهد؟