قضات و وکلا نیز باید غذا بخورند... (از: داستان های تحریک کننده از شمال تایلند؛ شماره 59 و آخر)
این داستان در مورد گربه هاست. دو گربه و آنها با هم دوست بودند. آنها همیشه با هم به دنبال غذا می گشتند. در واقع آنها همه کارها را با هم انجام دادند. و یک روز به خانه ای رسیدند که گوشت گاومیش در راهرو برای خشک شدن آویزان بود.
داستان دیگری در مورد یک راهب. و این راهب ادعا کرد که می تواند جادو کند و از یک تازه کار خواست که با او بیاید. 'چرا؟' او درخواست کرد. "من به شما یک ترفند جادویی نشان خواهم داد. من خودم را نامرئی می کنم! من در آن خیلی خوب هستم، می دانید. الان خیلی دقیق نگاه کن اگر دیگر نمیتوانی مرا ببینی، بگو.
ببینید، این در مورد نیت است. این مهم است... (از: داستان های تحریک کننده از شمال تایلند؛ شماره 57)
این داستان مربوط به زمانی است که بودا زندگی می کرد. آن موقع یک زن بود، خوب، او واقعاً آن را دوست داشت. او در تمام طول روز در اطراف ساختمان های بیرونی معبد آویزان بود. یک روز خوب راهبی آنجا خوابیده بود و نعوظ پیدا کرد.
مردی به مادرشوهرش علاقه داشت و همسرش که تازه بچه دار شده بود متوجه این موضوع شد. حالا بین زن و مادرشوهرش خوابید. وسط تشک دراز کشید.
نگاه کن که پدرت چگونه برنج می کوبد... (از: داستان های تحریک کننده از شمال تایلند؛ شماره 55)
این در مورد زنی است که شوهرش را وادار می کند تا همه چیز را برای او انجام دهد. مرد اهل روستای فائه بود و تنبل بود. تمام وقتش را با نوزادی که همیشه تکان می داد تا بخوابد می گذراند. سپس شوهرش پرسید: "شما برنج را له می کنید، باشه؟"
مردی هیچ کار فوری برای انجام دادن نداشت بنابراین در خانه ماند. گفت: «روز مرخصی می گیرم.» و سارافون همسرش را گرفت و رفت تا آن را درست کند. داشت سارافون همسرش را می دوخت و از جلو به عقب و جلو و عقب می دوخت که دوستش برای ملاقات آمد.
پدربزرگ من بزرگتر و قوی تر است و…! (از: داستان های تحریک کننده از شمال تایلند؛ شماره 53)
دو پیرمرد هر کدام یک نوه داشتند و آنها دو جوان شیطون بودند. این داستان در زمستان اتفاق می افتد و هر چهار نفر در اطراف آتش گرم می شدند. بچهها به گردن پدربزرگهایشان آویزان بودند و یکی از آنها گفت: قد بلندتر است، پدربزرگ شما یا من؟
چرا جغد همیشه اینقدر غمگین به نظر می رسد (از: داستان های تحریک کننده از شمال تایلند؛ شماره 52)
این داستان در مورد درخت "شعله جنگل" (*) است. این درخت متعلق به حاکم بود و حبوبات زیادی داشت. یک روز میمونی آمد و درخت را تکان داد. همه غلاف ها افتادند. پلپ!
او مرد باهوشی بود و یک بز داشت. انبوهی از زباله ها را آتش زد و صبح روز بعد خاکستر و اخگرهای گرم را روی زمین پخش کرد و سپس به رودخانه انداخت. او در نزدیکی رودخانه پینگ زندگی می کرد. سپس زمین را تمیز کرد.
این داستان درباره یک زن جوان است. روزی مردی کارن از کنار گاومیش های آبی می فروخت. کارن اغلب یک گاومیش دارد، می دانید. او پرسید که آیا می تواند در خانه او بخوابد، اما او اجازه نمی دهد وارد شود.
این کاری است که شما با ترقه کچل می کنید! (از: داستان های تحریک کننده از شمال تایلند؛ شماره 49)
مدت ها پیش مردی بود که می توانست طاسی را درمان کند. حالا من در مورد افراد کچل منفی صحبت نمی کنم، می دانید، زیرا من خودم کچل هستم. به هر حال، او میتوانست افراد کچل را از طاسی درمان کند، اما شما باید برای آن هزینه میکردید. کالا و پانزده روپیه. روپیه در آن زمان استفاده می شد. بنابراین افراد کچل نزد او آمدند تا موهای خود را پس بگیرند.
مرد تمام روز راه می رفت و گرسنه بود. او در خانه ای زد و خواست مقداری برنج بخارپز شده بخورد. پیرزن خانه به باغ رفت تا یک برگ موز بچیند تا برنج را بپیچد. او قبلاً پلوپز را از روی حرارت برداشته بود.
مراسم کاتین در پایان پانسا، روزه بودایی، روزه. مردم جامه ها و هدایایی جدید برای راهبان فراهم می کنند. یک اتفاق بسیار مهم
راهبی به مادر یکی از تازه کارها چشم دوخته بود. او عاشق بود. هر وقت تازه کار هدایای مادرش را به معبد می آورد، می گفت: «همه این هدایا از طرف مادرم است» و راهب هر بار آن را با صدای بلند تکرار می کرد. "پیشنهاد مادر این تازه کار."
آیا آن موشی بود که گربه را گاز گرفت یا….. داستان های تیتراژ از شمال تایلند. کتاب های نیلوفر آبی، تایلند. عنوان انگلیسی "گربه موش را گرفته است."
خامو که به وسانتارا جاتاکا گوش می دهد (از: داستان های وسوسه انگیز از شمال تایلند؛ شماره 44)
یک خامو برای اولین بار به خواندن Vessantara Jataka گوش داد. (*) راهب به باب مادی آمد که در آن شاهزاده وسانتارا دو فرزند خود را به کشیشی برهمن می سپارد که دستان آنها را می بندد و آنها را به جلو هل می دهد. راهب خواند: "غم غمگین شد و بچه ها اشک در چشمانشان حلقه زد."
این دوباره در مورد یک راهب است. نه، دیگر راهب در معبد ما نیست، به یاد داشته باشید! معبد دیگری - بسیار دور. این راهب به دقت از درخت نان میوه در محوطه معبد محافظت می کرد. و اگر درخت میوه رسیده باشد، کسی را به آن درخت نزدیک نمیکند.