Nath متولد شد (او اکنون 12 سال دارد)

نوشته دیک کوگر
Geplaatst در زندگی در تایلند
برچسب ها:
7 ژوئیه 2013
ناتان متولد شد

ما در KamPaengPet هستیم. امروز روز هیجان انگیزی خواهد بود. دیروز نیم و سیت برای بررسی نهایی نیم باردار به دکتر رفتند.

او در چند هفته گذشته روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشت. درد مداوم فقط وقتی به او نگاه می کردی لبخند می زدی، اما می توانستی بفهمی که دارد تلاش می کند. دکتر به او گفت که می تواند امروز یا فردا برای زایمان به بیمارستان برود. احتمالا از طریق سزارین نیم بلافاصله امروز را انتخاب کرد.

من زود بیدارم چون می ترسم زیاد بخوابم و نمی خواهم منتظر من بمانند. یک ساعت زودتر از موعد مقرر با تاکسی به خانه آنها می روم. هیچ نشانه ای وجود ندارد که امروز روز بزرگ است یا اینکه سیت در حال اتو کردن است، اما او مردی رهایی یافته است، بنابراین طبیعی است. بعداً سیت برایم یک فنجان قهوه می آورد و دو دقیقه بعد نیم با قهوه می آید. بنابراین هنوز ناراحت است. نان، پنج ساله، با اشتیاق به من می گوید که امروز خواهرش را می گیرد. دو ساعت بعد، ده و نیم، همه لباس‌های زیبا پوشیده‌اند. خوشبختانه وانت قدیمی به راه افتاد. نیم و مادرش جلو می نشینند. من و خواهر نیم، نان پشت کامیون نشسته ایم.

ما به بیمارستان KampaengPet می رویم. این یک شرکت دولتی است و بنابراین مقرون به صرفه است. بیمارستان دو بال دارد و قسمت انتظار در وسط است. مادر، خواهر، نان و من آنجا می نشینیم، در حالی که سیت و نیم می پرسند کجا باید باشند. آنها چندین بار می آیند، زیرا همیشه از یک جناح به جناح دیگر فرستاده می شوند. کاملاً بیهوده نیست، زیرا کاغذهای بیشتری در دست دارند. نان در گوشم زمزمه می کند و می پرسد آیا اینجا بستنی برای فروش است؟ نیم ساعت بعد سیت ​​تنها برمی گردد و به او می گوید نیم در رختخواب است و امروز بعدازظهر ساعت سه زایمان می شود. اینجا منتظر ماندن فایده ای ندارد، پس به خانه برمی گردیم.

نزدیک هتل من توقف کنید تا اجازه دهید من و نان بیرون برویم. ما زمان را در یک بستنی فروشی می کشیم. وقتی از او می‌پرسم که آیا می‌خواهد ابتدا مستقیماً به بستنی‌فروشی برود یا به کتابفروشی، لازم نیست زیاد فکر کند. ابتدا به کتابفروشی ما کتاب‌هایی برای رنگ‌آمیزی، کتاب‌هایی با برچسب و کتاب‌هایی می‌خریم که می‌توانید یک عروسک و لباس را پاره کنید و سپس عروسک را بپوشید. او می تواند دوباره به جلو حرکت کند. در بستنی فروشی نان مثل همیشه بستنی شکلاتی می خواهد. بعداً می گوید که او هم گرسنه است، بنابراین من برنج سرخ شده با میگو، غذای مورد علاقه اش سفارش می دهم. حداقل این چیزی است که من سعی می کنم دستور بدهم، اما دختر احمقی که دستور می دهد از درک من امتناع می کند. خوشبختانه نان به من کمک می کند.

ساعت یک به خانه می رویم. نان بلافاصله شروع به کار روی این کتاب با عروسک های لباس می کند. بعداً، سیت پیشنهاد می‌کند که به فروشگاه یکی از دوستانمان برویم که زودتر برای خرید موز آمده است. مغازه او آنها را خرد شده و سرخ شده می فروشد. در فروشگاه معلوم می شود که دوستش به خانه ما بازگشته است. بنابراین با ماشین برمی‌گردیم و در خانه از پدر نیم می‌شنویم که بیمارستان تماس گرفته است و کل عملیات کمی جلوتر رفته است. دوست سیت قبلا مادر و خواهر را به بیمارستان برده است. سریع برمیگردیم داخل تازه ساعت دو است. در بیمارستان تلاش می‌شود تا بفهمیم زایمان کجا انجام می‌شود. در ساختمان دیگری است و وقتی مادر و خواهر را در آنجا ملاقات می کنیم، می شنویم که نیم اکنون زیر چاقو است. سیت می داند که می توان از اتاق مجاور شاهد تولد بود. او از من می‌خواهد که او را همراهی کنم، اما فکر می‌کنم این خیلی زیاده‌روی می‌شود. بنابراین او از صحنه ناپدید می شود. نان فکر می کند همه چیز هیجان انگیز است و من تنها کسی هستم که احتمالاً واقعاً عصبی هستم.

در یک راهرو نشسته‌ایم و کمی جلوتر پرستاری از اتاقی بیرون می‌آید که موجودی آبی در حوله‌های حمام پیچیده شده بود. ساعت دو و ربع است. او می پرسد آیا خانواده بونما اینجا حضور دارند؟ این ماییم. بنابراین خواهر نیم این موجود را قبول می کند. من ناامیدانه تعجب می کنم که آیا همه چیز خوب است؟ خیلی ساکته خدا را شکر شروع به گریه کرد. این یکی است، من فکر می کنم. حالا نیم. سیت برمی گردد و دختر دومش را تحسین می کند. نان او را روی موهای شادابش نوازش می کند. او کودک زیبایی است.

اکنون باید به ساختمان دیگری برویم، جایی که اتاقی برای خانواده جوان در نظر گرفته شده است. دارای تهویه مطبوع و مجهز به چند صندلی و مبل تختخواب شو، زیرا در تایلند تمام خانواده می توانند در بیمارستان بمانند. نوزاد را در گهواره می گذارند و منتظر نیم هستیم. اولین عکس از معجزه جدید را وقتی هفده دقیقه دارد می گیرم. بعد از بیست دقیقه نیم با برانکارد از راه می رسد. او هنوز نیمه هوشیار است. او با نیروهای ترکیبی روی تخت قرار می گیرد. او ناله می کند. منظره خوشایندی نیست نان را در آغوش می گیرم و به او می گویم که نیم هنوز خواب است چون خیلی خسته است و هنوز کمی درد دارد. نان این را می فهمد.

حال باید منتظر بیداری کامل نیم باشیم. یک پرستار با صورت حساب وارد می شود. 6.000 بات (یکصد و پنجاه یورو) برای سزارین. شما نمی توانید بدون آن باشید. من دوست دارم پرداخت کنم. بعداً می توانم از آن علیه او استفاده کنم. برای پرداخت قبض می نشینید به صندوق. کمی بعد او با نوشابه، شیر و آبجو برای من بازگشت.

فکر می کنم وقت آن است که بروم و به سیت بگویم که به هتلم برمی گردم، اما فردا قبل از رفتن به پاتایا، برای خداحافظی به بیمارستان می آیم.

بنابراین من این کار را انجام می دهم و ساعت هشت آنجا هستم. بنشین و نان در بیمارستان خوابید. نیم درخشنده به نظر می رسد و با افتخار به دخترش نگاه می کند. من مغرض هستم، اما واقعا معتقدم که این بچه زیباست. نان به من می گوید که نام خواهر جدیدش نات است.

هیچ نظری امکان پذیر نیست


پیام بگذارید

Thailandblog.nl از کوکی ها استفاده می کند

وب سایت ما به لطف کوکی ها بهترین کار را دارد. از این طریق می توانیم تنظیمات شما را به خاطر بسپاریم، به شما پیشنهاد شخصی بدهیم و شما به ما در بهبود کیفیت وب سایت کمک کنید. ادامه مطلب

بله، من یک وب سایت خوب می خواهم